دلنوشته ها
دلنوشته هاي دکتر زماني
280001.mp3
دلنوشته ها
پاييز سال ????بود تازه بعنوان عضوهيات علمي دانشگاه پذيرفته شده بودم ، در دوران فلويي کار تحقيقاتي را شروع کرده بودم و مقاله آنرا با affiliation دانشگاه ايران چاپ کردم. شنيده بودم که پول مواد مصرفي را ميتوانم از دانشگاه بگيرم، رفتم معاونت پژوهشي و گفتم اين مقاله من و اين هم هزينه هاي که کردم که حدود پانصد هزارتومان مي شد.
با چند تا پرسنل آنجا هر چه صحبت کردم نتيجه اي نداد گفتند اول بايد پروپوزال را مصوب ميکردي (که حق با آنها بود)، با شدت گرفتن مشاجره ! گفتند اگه حاجي قبول کرد ما آنرا پرداخت ميکنيم خلاصه ما منتظر مانديم تا وارد اطاق حاجي شويم، وارد شدم،.......
فردي آرام و با وقاري را ديدم که گفت بفرماييد بنشينيد من چون خيلي ناراحت شده بودم ننشستم و بدون مقدمه داستان را توضيح دادم گفتم اين هم پروپوازال، اين هم مقاله لطفا پول هزينه کيت مرا بدهيد. او با آرامش گفت فاکتورها ي رسمي را نياوردي، گفتم من از کجا براي شما فاکتور رسمي بياورم من هزينه ها را دو سال قبل انجام دادم خلاصه مشاجره من با ايشان نيز بالا گرفت و در نهايت من با عصبانيت هم مقاله را پاره کردم هم پروپوزال را و همه را انداختم سطل آشغال و از اطاق خارج شدم. و او فقط مرا نگاه ميکرد.....
چند روز بعد منشي بخش آندوسکپي هفتم تير به من گفت از دانشگاه تلفن داري، گوشي را برداشتم با صداي مردانه آش گفت باستاني هستم آقا خيلي عصباني هستي! بيا معاون پژوهشي ميخواد با شما صحبت کنه. من گفتم اگه مسيرم خورد ميام پيشت، نميدونم کي بود که دوباره رفتم پيشش. تمام تصورات خوبي که از شخصيتش در ذهن من نقش بسته بود را يکبار ديگر در او يافتم. بعد از آن جلسه هر موقع که ستاد مي رفتم به بهانه هاي مختلف ميرفتم پيش حاجي. شايد انتقادش از کارهاي ستادي بود که وقتي سال ???? بعنوان رئيس بيمارستان انتخاب شدم چند ماه بعد رفتم پيش حاجي و گفتم حاجي مي آيي پيش من ! خنديد گفت مدير بيمارستان؟ گفتم آره، بعد از آنروز شايد چندين بار زنگ زدم گفتم حاجي من منتظر شمام کي مي آيي؟ مطمنا" تصميم سختي برايش بود بايد راحتي کار و مزاياي قابل توجه ستاد را رها و وارد محيطي مي شد که نه مزايايي داشت، نه راحتي و نه پشت ميز نشستني، انگار که از پشت خط ميبايست وارد خط مقدم جبهه مي شد آن هم بعد از بيش از بيست و چند سال کار ستادي.
يک روز صبح زنگ زد و گفت با ستاد مي خوام خداحافظي کنم ، انگار دنيا را به من دادند، به دکتر عمادي گفتم حاجي موافقت کرد......
دستمال را بده اشکهايم، موبايلم را کاملا خيس کرد......
راستي دير شد امروز حاجي منتظر من است و تا بهشت زهرا مسير طولانيست.
ياد و خاطره اش گرامي: فرهاد زماني
با چند تا پرسنل آنجا هر چه صحبت کردم نتيجه اي نداد گفتند اول بايد پروپوزال را مصوب ميکردي (که حق با آنها بود)، با شدت گرفتن مشاجره ! گفتند اگه حاجي قبول کرد ما آنرا پرداخت ميکنيم خلاصه ما منتظر مانديم تا وارد اطاق حاجي شويم، وارد شدم،.......
فردي آرام و با وقاري را ديدم که گفت بفرماييد بنشينيد من چون خيلي ناراحت شده بودم ننشستم و بدون مقدمه داستان را توضيح دادم گفتم اين هم پروپوازال، اين هم مقاله لطفا پول هزينه کيت مرا بدهيد. او با آرامش گفت فاکتورها ي رسمي را نياوردي، گفتم من از کجا براي شما فاکتور رسمي بياورم من هزينه ها را دو سال قبل انجام دادم خلاصه مشاجره من با ايشان نيز بالا گرفت و در نهايت من با عصبانيت هم مقاله را پاره کردم هم پروپوزال را و همه را انداختم سطل آشغال و از اطاق خارج شدم. و او فقط مرا نگاه ميکرد.....
چند روز بعد منشي بخش آندوسکپي هفتم تير به من گفت از دانشگاه تلفن داري، گوشي را برداشتم با صداي مردانه آش گفت باستاني هستم آقا خيلي عصباني هستي! بيا معاون پژوهشي ميخواد با شما صحبت کنه. من گفتم اگه مسيرم خورد ميام پيشت، نميدونم کي بود که دوباره رفتم پيشش. تمام تصورات خوبي که از شخصيتش در ذهن من نقش بسته بود را يکبار ديگر در او يافتم. بعد از آن جلسه هر موقع که ستاد مي رفتم به بهانه هاي مختلف ميرفتم پيش حاجي. شايد انتقادش از کارهاي ستادي بود که وقتي سال ???? بعنوان رئيس بيمارستان انتخاب شدم چند ماه بعد رفتم پيش حاجي و گفتم حاجي مي آيي پيش من ! خنديد گفت مدير بيمارستان؟ گفتم آره، بعد از آنروز شايد چندين بار زنگ زدم گفتم حاجي من منتظر شمام کي مي آيي؟ مطمنا" تصميم سختي برايش بود بايد راحتي کار و مزاياي قابل توجه ستاد را رها و وارد محيطي مي شد که نه مزايايي داشت، نه راحتي و نه پشت ميز نشستني، انگار که از پشت خط ميبايست وارد خط مقدم جبهه مي شد آن هم بعد از بيش از بيست و چند سال کار ستادي.
يک روز صبح زنگ زد و گفت با ستاد مي خوام خداحافظي کنم ، انگار دنيا را به من دادند، به دکتر عمادي گفتم حاجي موافقت کرد......
دستمال را بده اشکهايم، موبايلم را کاملا خيس کرد......
راستي دير شد امروز حاجي منتظر من است و تا بهشت زهرا مسير طولانيست.
ياد و خاطره اش گرامي: فرهاد زماني
: